زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی میخوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمیدونم از زندگی چی میخوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر میکردم خیلی خوب خودمو میشناسم و میدونم چی میخوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان میشم. دلم نمیخواد یه مومن رو صرفا به خاطر مشکل اقتصادی رد کنم، یعنی میترسم رد کنم. دلم میخواد اگر توقعم زیاده یا به هر دلیلی به درد هم نمیخوریم، اون از من خوشش نیاد.
چند سال پیش، همچین آدمی رو به راحتی میپذیرفتم و نگران هم نبودم. الان به گمونم استحاله شدم. هم خدا رو میخوام و هم خرما رو. به وعدههای خدا با ترس و لرز نگاه میکنم. خدا میگه از ترس فقر و نداری، بچههاتونو نکشید و از بچهدار شدن جلوگیری نکنید چون من دارم رزق بندههام رو میدم نه کس دیگه؛ ازدواج که دیگه جای خود دارد. به خدا و وعدههاش ایمان دارم و همیشه دنبال این بودم. اما به جامعه و اطرافیان که نگاه میکنم، تصور یک زندگی که سطحش از همه پایینتره، نگرانم میکنه. ولی باز خودمو خوب میشناسم. توکل و توسل میکنم به خدایی که تا حالا تنهام نذاشته. صبر میکنم و امید دارم از این امتحان سربلند بیرون بیام.
درباره این سایت