هذه بضاعَتُنا



الان زمان بچگی نیست که اگه حوصله‌ت سر بره، آویزون مامانت بشی و هی سرش نق بزنی. بهونه این و اون رو بگیری و به هیچی راضی نشی. بچگی‌ت بلد بودی حال و هوای دیگه‌ای بسازی. یکی رو داشتی که پا به پات بیاد و هی لی‌لی به لالات بذاره. الان شرایط فرق کرده. بزرگ شدی. نباید حوصله‌ات سر بره. نباید احساس تنهایی کنی. احساس نیاز کنی. حوصله و تنهایی و افسردگی غلط می‌کنه بیاد سراغت.
الان که بزرگ شدی.
ولش کن اصلا. حوصله نوشتنش رو هم ندارم. برم یه نماز بخونم، یه چیژی بخورم، برم باشگاه شاید فرجی شد.

مذهبی‌ها دارن شور مهریه کم رو درمیارن. همون جلسه اول بحث مهریه کم رو میکنن. یعنی چی؟ یعنی براشون فرقی نداره با کی ازدواج کنن، مهم اینه که مهریه‌اش کم و چهارده سکه باشه. اینا رو باید ریخت سطل زباله. درک و شعور درستی از زندگی ندارن. انگار نه انگار که منش و خلق و خوی دختره است که به زندگی معنا میده نه مهریه‌ی کمش.
موردها داشتیم معیارش مهریه کم، توقع کم، زیبارو، سفیدرو، قدبلند، چشم‌سبز، با اندامی متوسط بوده. آخه این چه تفکریه (عده‌ای از) شما مذهبیا دارید. فرق شما و اونایی که ادعای دین و مذهب ندارن تو چی باید باشه پس؟
داره معیارم به سمت مذهبی نبود طرف مقابلم تغییر میکنه.

از قدیم گفتن «فامیل گوشت آدمو میخوره، استخونش رو دور نمیریزه». هر چی باشه بد فامیل از خوب غریبه بهتره. تصمیمش برام آسون نیست و همه آرزوهام به باد میره، ولی خب چاره‌ای ندارم که به فامیل راضی بشم. این آخرین نفری بود که بهش اجازه دادم برای امر خیر اقدام کنه. از این به بعد فامیل بودن اولین و آخرین معیارم خواهد بود. بقیه‌ش به عهده خانواده. به هر کی دادن، دادن؛ به هر کی هم ندادن، ندادن. 

شاید بهتر باشه داشتن یه همسفر و همراه هم عقیده‌ی خودم، فقط یه آرزو باقی بمونه. شاید تنها بودن و غریب بودن، همچین هم بد نباشه. بد میگذره ولی شاید خیری توش باشه. ان مع العسر یسرا.

و حرف‌هایی که بین خودم و خداست.


زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خاطر مشکل اقتصادی رد کنم، یعنی می‌ترسم رد کنم. دلم می‌خواد اگر توقعم زیاده یا به هر دلیلی به درد هم نمی‌خوریم، اون از من خوشش نیاد.
چند سال پیش، همچین آدمی رو به راحتی می‌پذیرفتم و نگران هم نبودم. الان به گمونم استحاله شدم. هم خدا رو می‌خوام و هم خرما رو. به وعده‌های خدا با ترس و لرز نگاه می‌کنم. خدا می‌گه از ترس فقر و نداری، بچه‌هاتونو نکشید و از بچه‌دار شدن جلوگیری نکنید چون من دارم رزق بنده‌هام رو می‌دم نه کس دیگه؛ ازدواج که دیگه جای خود دارد. به خدا و وعده‌هاش ایمان دارم و همیشه دنبال این بودم. اما به جامعه و اطرافیان که نگاه میکنم، تصور یک زندگی که سطحش از همه پایین‌تره، نگرانم می‌کنه. ولی باز خودمو خوب می‌شناسم. توکل و توسل می‌کنم به خدایی که تا حالا تنهام نذاشته. صبر می‌کنم و امید دارم از این امتحان سربلند بیرون بیام.

«احساس میکنم ازش خوشم نمیاد»، اولین جمله‌ای بود که نوشتم. حس بدی داشتم. قیافه‌ام آویزون بود. خدایا! نکنه وقتی دعا می‌کنم تا بیاد اون بالا، کسی دستکاریش میکنه و داره یه برعکسش مستجاب میشه؟! الان هم حس خوبی برای دیدارهای بعدی و گپ و گفت‌های بعدی ندارم.

احساس می‌کنم شخصیت داستان «گردنبند» هستم که ناچارم به یه انتخابی دست بزنم که تو دلم نیست و بعدش هی احساس شکست پشت احساس شکست. اگر چه فعلا نباید زود قضاوت کنم اما خب. برای یکی مثه من که کلی کمال‌گرام و خودم رو با آدم‌های بزرگ و بزرگوار مقایسه می‌کنم، زندگی با یه آدم خیلی معمولی و خیلی ساده، سخته. درسته دنبال پول و پله نیستم، ولی دنبال آرزوهای بزرگم و دوست دارم به همه اونها برسم. خدایا چیزایی که میخوام خیلی سخته؟ خیلی نامعقوله؟ خیلی نشدنیه؟ گمون نمیکنم هااا!


وقتی چندین و چندوبلاگ داشته باشی، همین میشه که ندونی تو کدوم بنویسی. تو یکی میترسی پرستیژ خانمانه بودنت بریزه به هم. در اون یکی رو هم گل گرفتی. یکی دیگه رو هم که نوشتی به روز نمیشه. اینجا هم انگار حال نمیکنی. اما تو دلت میخواد بنویسی. چه خوب چه بد. چه نوشته هات به درد لای جرز دیوار بخوره و چه به درد قاب گرفتن برای سالن پذیرایی. میرم به وبلاگهای دیگه سر میزنم، غبطه میخورم به حال صاحباشون. راحت مینوسن. منو هزار غول ریز و درشت احاطه کرده که اگه بخوام بنویسم نوبتی نیشم میزنن و از دردش خوابم نمیبره.

من شروع میکنم به نامه نوشتن. نمیدونم چی پیش میاد و چی پیش نمیاد. لااقل حرف هام رو بهش میزنم. خواسته ام براورده نشه، تون یه تغییری میکنه. حرف هایی رو میخونه که تا حالا نخونده. به چیزهایی میرسه که تا حالا نرسیده. شاید برای من همون آش و همون کاسه باشه، اما امید دارم برای اون افق جدیدی روشن بشه.


ما آدمها فکر میکنیم همیشه باید دانشمندا و نابغه ها باید از زندگیشون بنویسن و چاپش کنن. در صورتی که زندگی تک تک ما ارزش داره. یکی مثه من دوست داشتم مامانم اهل نوشتن بود از سیر تا پیاز زندگیش رو مینوشت و من میخوندمش. میفهمیدم چطور شب رو به روز رسونده و روز رو به شب. با اینکه فقط یه زن معمولیه. به خودم میگم من بنویسم و بمونه برای آینده بچه هام.

مگه میشه آدم یه عمر زندگی رو با همه تلخ و شیرینی هاش پشت سر بگذاره و حرفی برای زدن نداشته باشه. یه کار گر معمولی سراسر زندگیش رمز و رازه. سراسر تجربه است. سراسر فهم و شعوره. حداقل یه زندگی ساده و پاک داره که این روزا کم گیر میاد و گمشده امروز آدمی همین زندگی های معصومانه است با تمام ترش و شیرین هاش. حالا خدا کنه همت کنم مرتب و روزانه بنویسم.

از وبلاگ نویسی دور شدم. همه چیز را می‌ریزم توی یک کانال برهوت. سنگ ریزه و الماس با هم. حیات جاودان را ازشان می‌گیرم. نوشته‌هایم دیگر عمق ندارند. نگاه جدیدی ندارند. بهشان جفا می‌کنم. انگار که یک رستاخیزی لازم است همه ما را برگرداند به وبلاگ نویسی. کاش پیامبری بودم برای این قوم از راه به در شده. این قومی که اسیر زرق و برق مجازآباد شده‌اند. ندایم را بهشان برسانید. راه بازگشت باز است هنوز.

اعتراف می‌کنم هنوز هم بهش فکر می‌کنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیت‌های مشابه، دارم به او بد و بیراه می‌گویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او می‌خواسته است؟

به عاقل بودن خودم شک می‌کنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمی‌شناسد! خانواده‌ام را نمی‌شناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشته‌ایم و متوجه شدم اعتقاداتش بهم می‌خورد. یک سری معیارهای دیگرم را هم دارد.

تو کانالم هست و مطالبم را می‌خواند. روزی نبوده بهش فکر نکنم. آنلاین بودنش را چک نکنم. از یاد خودم می‌برمش، اما لعنتی فراموشم نمی‌شود. آنقدر گستاخ نیستم که برای بار دوم بهش پیشنهاد بدهم. اهل دوست شدن و اینها هم نیستم.

گاهی به خودم می‌گویم دارم دوست داشتنش را به خودم تلقین می‌کنم. چون بهش فکر می‌کنم فکر می‌کنم دوستش دارم و همان کسی است که لنگه‌ی من است. اما آنقدر خودم را می‌شناسم که بتوانم تشخیص بدهم کی به دردم می‌خورد و کی نمی‌خورد. چرا ما دخترها نباید به فرد مورد علاقه‌مان برسیم؟

فقط می‌گویم خدایا! همه جوره مواظب خودم هستم و از این به بعد بیشتر هم مراقبم. خودت کمک کن. اگر به صلاح است، دست بجنبان. اگر به صلاح نیست، پس ذهنم را شیفت دلیت کن. الهی و ربی من لی غیرک.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Maggie فلسفه و کلام Tracy آخرین اخبار فرش دستباف campro2 اعترافات یک درخت سریالی | دانلود برترین سریال های روز دنیا عالَمِ آخرت دختری در شرف 20 سالگی